عشق یا هوس

جهت پیگیری مطالب به www.paeeez.ir مراجعه کنید.

عشق یا هوس

جهت پیگیری مطالب به www.paeeez.ir مراجعه کنید.

سلامی دوباره

سلام به همهء دوستای خوبم٬ شما که قدم رنجه می‌کنید٬ گوشه کنار این کلبه خرابهء به دنبال حرفای دل این حقیر می‌گردین٬ می‌خونید و نظر می‌دید٬‌ همهء دل خوشی من همین شما هستین٬ اگر نمی‌تونم از تک تکتون تشکر کنم و کسی از قلم میفته به بزرگی خودتون ببخشید٬ ممنونم و برای همتون آرزوی موفقیت و سر بلندی دارم...

گریه کردم

شرجی‌تر از باران برایت گریه کردم
هر شب نشستم در عزایت گریه کردم
با آنکه آغوشم تهی بود از خیالت
هق هق به روی شانه هایت گریه کردم
روی تمام خاطراتم غم نشسته
تشنه برای گونه‌هایت گریه کردم
دل را به دریا می‌زدم از شوق دیدن
در غربت گنگ صدایت گریه کردم
تنها نشستم در حصار بی‌قراری
بی‌تاب در حال و هوایت گریه کردم
یادش به خیر آن لحظه‌های خیس دیروز
وقتی که من هم پا به پایت گریه کردم
منبع: سو و شون

سوال بی جواب

از دریا پرسیدم که محبت چیست؟ گفت: بی نیازتر از من.
از آتش پرسیدم که محبت چیست؟ گفت سوزنده‌تر از من.
از آب پرسیدم که محبت چیست؟ گفت: روان‌تر از من.
از خاک پرسیدم که محبت چیست؟ گفت: افتاده‌تر از من.
از شمع پرسیدم که محبت چیست؟ گفت: گرم‌تر از من.
از گل پرسیدم که محبت چیست؟ گفت: زیباتر من.
از پروانه پرسیدم که محبت چیست؟ گفت: دل داده‌تر از من.
از عشق پرسیدم که محبت چیست؟ گفت آنچه تو دیدی!
و از خودم می‌پرسم که محبت چیست؟ شاید که نگاه عاشقانه‌ای بیش نیست.
اکنون دانم که چشمم عاشقانه می‌گرید و قطره اشکم عاشقانه می‌بیند.

غروب

در گذر زندگی سردم،
اولین و آخرین خورشیدی باش که طلوع می کند،
در بلندای طلوع تو و به لطف گرمی وجودت،
این سرزمین خشک را از اعماق دریاها برویان،
و از باران چشمانت،
جانی دوباره به من ببخش،
آری به وجودم گرمی ببخش،
و با ابرهای همیشه پر باران چشمانم عهد کن،
که هرگز ترکم نکنی،
تا غروب زندگیم را نبینی...

حرف دل و قانون عشق (ولنتاین)

گویند هر انسانی یکی شبه خود دارد،
درست مثل دو نیمهء سیب،
که اگر این دو نیمه را کنار هم بگذاریم،
به یک سیب کامل تبدیل می شود،
اما آیا این واقعا" یک سیب کامل است؟
مسلم است که نیست،
چون اگر آن دو را رها کنیم،
دوباره به دو تکه تبدیل می شوند،
تنها وقتی دو تکهء سیب به یک سیب کامل و واحد تبدیل می شوند،
که بتوانند همدیگر را در بر بگیرند.

گویند ازدواج نیمهء دیگر دین را کامل خواهد کرد،
پس هر کس که نیمهء خود را پیدا کرد،
دین خود را در راه تکامل سپری کرده،
و چون ازدواج کرد دینش کامل خواهد شد.

فریاد با شهامت

تو همونی که همیشه تو خیالم جا نمیشه
تو هـمونی مـهربونی تو برام یه هم زبونی
تو که دردم و میدونی چرا با من نمی‌مونی
تو یه خاکی یه زمینی که روی خاک وجودت
می دونم که خوب می دونی کرده ام باز برگ و ریشه
ابر رو دریا توی دل ما نشسته اینجا بی عشق و صفا
نفس نداره حرکت نداره خودش می‌دونه دریا نداره
که با محبت بهش بباره که وقت بارش عشق و بیاره
تا باز دوباره نسیم دریا تو سینه ما شبنم بکاره
چون دل دوباره طاقت نداره اما چه حاصل اول کار
ای همزبونم ای دل و جونم همه می‌دونن که دیره فردا
زمین و دریا نزدیک ترینن ساده ترینن عاشق ترینن
نه با زرنگی نه با دورنگی اما با نیت، نیت قلبی
دریا می‌خونه چه عاشقونه بی شک و تردید اما میدونه
تو این زمونه عشق که رفته از دل و خونه این دردمونه
میشه باز بیاد دوباره روی قلبم پا بذاره
دستامون تو دستای هم اما تا ابد عزیزم
مثل خورشید مثل دریا مثل آسمون و ابرا
زیر بارون دل لرزون بی پناهه مفت و ارزون
با نجابت بی شکایت با محبت بی جسارت
به هوایت با شهامت تو رو فریاد زد و آمد
در ‌رو بستی دل شکستی تو خیالم باز تو هستی
عیبی نداره دل عادت داره که باز دوباره به یاد بیاره
کی بود که با اشاره می‌گفت که دوستم داره
اما چه حاصل چون دل دوباره اول کار چاره نداره
با نجابت بی شکایت با محبت بی جسارت
به هوایت با شهامت تو رو فریاد زد و آمد
به عشق اون کس که دوست نداره ابری دوباره بهش بباره

دریای سکوت

گریه‌های شبونه یه حس عاشقونه
تو قلب من نشسته هی می‌گیره بهونه
شب زیر نور مهتاب وقتی که میرم به خواب
یادم میاد دوباره اون که دوستم نداره
پرنده دل من امشب چه حالی داره
گریه بکن دوباره شاید به یاد بیاره
همیشه با اشاره می‌گفت که دوستم داره
هیچ کسی رو مثل من تو این دنیا نداره
تو آسمون ستاره شبها چه نوری داره
قصه عشق من و تو چه راه دوری داره
اگر یه وقت دوباره یک شب پاره پاره
به فکر من نبودی باز هم عیبی نداره
اما بدون که قلبم بدون تو همیشه
اسیر خاک عشقت بدون برگ و ریشه
تو به من عشقی نمی‌ورزی دلم گرفتار توست
این دل دیوانه من فقط هوا دار توست
کاش که باز با بی‌قراری روی قلبم پا بزاری
دستامون تو دستای هم آره تا ابد عزیزم
کاش که باز بیای دوباره با خودت عشق و بیاری
با نسیم مهربونی روی قلبم پا بذاری
مثل خورشید مثل ابرا چو زمین خشک و دریا
همیشه ماه و ستاره زیر سقف آسمون‌ها
بشو با من گل گندم گوش نکن به حرف مردم
داده دل رو به تو آسون به خدا که مثل مجنون
بیا تا بخونیم از عشق بیا تا بدونیم از عشق
از این عشق خدایی از عشق و آشنایی
ز گرمی وجودت باغ ستاره باران
ستاره دل من ز عشق تو پریشان
لحظه ای تو مرحمی باش توی این خرابه دل
تا به عشق تو همیشه راه نظر ببندم
توی دریای سکوتم دلم بی تو نشسته
به عشق برگشتن تو درون خود شکسته
بدان که با نگاهی به چشم آشنایی
از آن همه طراوت به عشق تو بمیرم
چو دست سرد و خشکم تو لحظه ای بگیری
از آن همه لطافت جان دوباره گیرم
بدان که با کلامی پیوند عشق بندم
چه می‌توان بگویم جز آنکه پای بندم

زمستان عشق

کوچهء تنگ و تاریکی بود، کوچه‌ای که از هر دو طرف به بینهایت منتهی می شد، درست در وسط این کوچه خانه‌ای بزرگ و زیبا وجود داشت، خانه‌ای بزرگ و زیبا با تمامی  امکانات ممکن. سالها بود که پسرکی تنها، در کنار پنجرهء نزدیک به شومینه‌ای همیشه گرم نشسته بود و به دانه‌های سپید رنگ برفی که از دل آسمان بی انتها می‌بارید نگاه  می‌کرد، مدتها بود که اشک چشمانش را فرا گرفته بود و زمزمه‌ای بر لبانش جاری، در آن سوی پنجره گل بود و بلبلانی جفت جفت که پشت پنجره می‌نشستند و دانه‌های خیالی بر می‌چیدند، دانه‌هایی که هر کدام با طلوع خورشیدی جوانه می‌زد با غروب خورشیدی دیگر پشت پنجره می‌افتاد، اما پسرک فقط برف را می دید، خاطرات از خیالش می‌گذشت و همچنان اشک می‌ریخت. ناگهان کسی درِ خانه را کوبید، تاکنون چنین اتفاقی نیفتاده بود، صورت خیس از اشکش را خشک نمود و به آرامی و با ناامیدی به سوی در روانه شد و در را باز کرد، اما او داشت می‌رفت.

گفت: که هستی؟ چرا در زدی؟
- ببخشید فقط می‌خواستم...

هر دو در چشمان یکدیگر خیره شدیم، وای خدای من خودش بود، همانی که سالها انتظارش را می‌کشیدم، وجود نورانش قلبم را و نور وجودش کوچهء همیشه تاریک را روشن کرده بود، لبخندی زد، لبخندی زدم، دستم را گرفت و به طرف نوری که در سویی از کوچه دیده می‌شد شروع به دویدن کرد...
از خود بی خود شده بودم و فقط به "در کنار او بودن" می‌اندیشدم، وقتی به خود آمدم میان دریایی از گل‌های سرخ لاله بودم، تا چشم کار می‌کرد گل بود گل و دیگر تنها کلبه‌ای کوچک در گوشه‌ای از لاله زار، دخترک دستم را رها کرد و جلوی من ایستاد، از ترس اینکه تنهایم نگذارد دستش را گرفتم، اما دستانش گرمی دقایق پیش را نداشت، چشمانم را بستم و دعا کردم، اما وقتی چشمانم را باز کردم  به جای دست او تکهء شکستهء شاخه‌ای در دستم بود و با آن آتشی را زیر و رو میکردم که دیگر دوامی نداشت، ناراحت شدم و با خود گفتم چرا؟ آتش هم نفس‌های آخرش را کشید و رو به خاموشی رفت، هر چه به اطرافم نگاه کردم خانه‌ای ندیدم، نه خانه‌ای بود و نه شومینه‌ای گرم، ای کاش در خانه می‌ماندم، ای کاش که آن چشمها را نمی‌دیدم.

پسرک دیگر نا امید شده بود ولی تصمیم خود را گرفت، بلند شد، ایستاد، به خود قامتی استوار گرفت و در جادهء بی انتها به سوی بینهایت به حرکت در آمد، اما استواری قامتش مدت زیادی به طول نینجامید، تکه چوب که برایش نمادی از او بود از دستش رها شد و مدتی بعد خودش نیز به روی زمین افتاد...

دریای گل زیباتر شده بود، دست او هنوز در دستم بود و دعا می‌کردم، دستش را کشید و به سوی کلبه روانه شد، من نیز به دنبال او دویدم، او خود را به کلبه رسانید و بدون اینکه از من یادی کند داخل شد، اما من هر چه می‌رفتم کلبه دورتر و دورتر می‌شد، خستگی راه توانم را بریده بود، گویا هزاران سال در راه بودم، دیگر وجودش را در قلبم احساس نمی کردم، تنها احساس من درختانی خشک و بی‌برگ در بیابانی بی آب و علف بود و چشمانم فقط پرندگانی را می‌دید که سالها بر روی این درخت‌ها نشسته بودند و انتظار بهار را می‌کشیدند، اما زمستان در این کویر پایانی نداشت. در کویر برف می‌بارید، اما زمین خشکتر از همیشه بود، چندین خورشید در آسمان، اما سرما و سردی قلب پسرک، کبوتری به روی شانه اش نشست و گفت: به گذشته‌ات بیاندیش، لحظه‌هایی تلخ و همه سرشار از افکاری پوچ و آرزوهایی دست نیافتنی، تو اکنون به سوی سرنوشتی نا معلوم قدم بر می‌داری، ما نیز سالهاست که بر روی این درختها نشسته‌ایم و انتظار می‌کشیم، این جمله را گفت و پرید، پریدن کبوتر همانا و به روی زمین افتادن آن عاشق دل خسته همانا...
برف کم کم تمام می‌شد و هوا رنگ صبح به خود می‌گرفت، صدای اذان هم به گوش می‌رسید، مردم نیز نم نمک به رفت و آمد در می‌آمدند، تکه چوبی که ساعاتی پیش در آنجا افتاده بود دیگر به چشم نمی‌خورد، گویی قرار بود در دست دیگری جای گیرد، پسرکی هم که در گوشه‌ای افتاده بود کم کم ناپدید شد و تنها قلب مملو از نورش که از نور وجود کسی که فریب چشمانش را خورده بود روشن شده بود به طرف آسمان به حرکت در آمد و خورشیدی دیگر در آسمان شد، آری دیگر وجودش از بین رفته بود، اما هرگز نتوانسته بود، بگوید، نتوانسته سکوتش را بشکند و در آسمان ها فریاد بر آورد که چقدر دخترک را دوست دارد، هرگز نتوانسته بود خودش را از پشت میله‌های زندان عشق آزاد سازد، زندانی که تنها کلیدش در قلب صاحب چشمانی زیبا بود و تنها او می‌توانست از پشت شب‌های غم آزادش کند. از تمام گذشته اش تنها خاکستر آتشی مانده بود که سالها می‌سوخت اما دیگر برای همیشه خاموش گشته و به فراموشی سپرده شده بود، کمی بعد نسیمی وزید و خاکسترش را نیز به دست باد داد.

اکنون، هر وقت تنها می‌شوم، توی کوچه‌های تنگ و تاریک خیالم قدم می‌زنم، اما وقتی به حقیقت نداشتن او می‌رسم اشک از چشمانم جاری می‌شود، گل‌های خیالی از دریای گل‌های همیشه سرخ لاله بر می‌چینم و با خیال بوی خوش آنها خوشم. در این دنیا مردم زیادی زندگی می‌کنند، هر یک از آنها سرنوشتی دارد، و تنها رفتار و اعمال و تصمیم گیری های صحیح یا اشتباه آنهاست که در تعیین سرنوشت شان و شاید هم سرنوشت دیگران نقش مهمی را ایفا می کند، سر نوشتی تلخ یا شیرین...

گفت: که هستی؟ چرا در زدی؟
- ببخشید فقط می‌خواستم...
- سردم بود، فقط می‌خواستم دقایقی اینجا بمانم و زود بروم...

شروع غم انگیز

خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم،
مثل اینکه ازم خسته شده بود،
دیگه سراغم رو نمی‌گرفت،
یادمه که می‌گفت:
برف رو دوست دارم،
بارون رو دوست دارم،
می‌گفت:
منم ببر زیر بارون، زیر برف...
یادمه که خودمم روزهای برفی رو خیلی دوست داشتم،
یادمه همیشه می‌گفتم:
قدم زدن زیر بارون،
غم و غصه‌های آدم رو می‌شوره،
قدم زدن زیر برف آرامش بخش...
دیشب برف می‌اومد،
رفتم بیرون قدم بزنم،
یاد اون افتادم،
یاد دروغ‌هاش،
یاد شکست خوردن و شکستنم،
باید فراموشش کرد،
آخه عزیز دردونهء بابا بود،
همیشه هر جایی هر چی که می‌خواست براش فراهم بود،
هیچوقت غم نداشته،
هیچوقت غصه نداشته،
نمی‌فهمید عشق چیه،
که بخواد درد تنهایی عشق رو احساس کنه،
درد دوری چشمایی که،

یه دیوونه مثل من عاشقش شده بود...