عشق یا هوس

جهت پیگیری مطالب به www.paeeez.ir مراجعه کنید.

عشق یا هوس

جهت پیگیری مطالب به www.paeeez.ir مراجعه کنید.

محراب عشق

آنگاه که با نگاه پر از محبت و چشمان اشک آلوده ات به من می نگریستی
و با متانتی مملو از شرم حیا نگاه از نگاهم بر می گرفتی
و بر زمین می دوختی
تمام وجودم سرشار از احساسی آتشین می شد
که گویی لطافت متقابل عشقی پاک است که در برابرم می بینم
وقتی به یقین رسیدم که سرنوشت جاودانه ای که
بارها و بارها وعده داده شده را
به لذت های پوچ این دنیا نمی فروشی
آتش پاک عشق در وجودم صد چندان شد
تو را در آغوش گرفتم و با خود گفتم
که اگر گناه است
به جان میخرم
و مصمم شدم بر آن که
لب بر لبت گذارم
و بی صدا فریاد بر آوردم که
لیاقت عشق پاکت را دارم
اما تو به سر بر شانه ام گذاشتن بسنده کردی و زیر لب گفتی
ای عشق پاک من، مرا ببخش اگر بر این باورم که این طریقش نیست
پس از تصمیم خود باز گشتم
و راهی برایم نماند جز نگریستن
در همان چشم های پر از مهر و وفا و شرم و حیای زندگی بخش جاودانه تو

مناجات

ای آنکه به وقت شادی یاد تو
مرا به اعماق تفکر فرو می برد و
شعفی توصیف ناپذیر
به جانم می اندازد.
ای آنکه یاد تو در لحظه های
شوم حجوم غصه ها قلبم را سرشار از
آرامش و لطافت و اطمینان می کند.
ای آنکه تنها به هنگام نیاز هراسان
فریادت میزنم و تو وجودم را
از احساسی که گویای بزرگی و عظمت و
بخشش است لبریز می کنی.
ای آنکه به وقت دویدن در سبزه زار های
بی انتهای اهریمنی سر درگم می گردم
همچون جاده ای نورانی
مرا به سوی خود می خوانی،
ای آنکه دوستم داری،
ای آنکه دوستت دارم،
ای آنکه همیشه در همه جا به یاد تو ام،
ای آنکه یادت آرام بخش دلهاست و
ای پروردگار پر عظمت نا شناختنی،
تو خود بهتر می دانی که تنها تو را می پرستم و
به امید تو زنده ام...


پی نوشت: دیوان فروغ فرخزاد به روز شد.

بوته ی یاس

روزی مرد با خدایی صاحب دخترکی شد، مرد می گفت که این دختر بعد از من یادگار من است، مدتها گذشت و دخترک بزرگ و بزرگتر شد، دخترک دیگر دخترک نبود، بلکه برای خود بانویی شده بود که وصف مهربانی و زیبایی اش تمام کوچه پس کوچه های شهر را پر کرده بود و هر روز همه کس درباره اش سخن می گفتند، تنها برخی از مردم که می دیدند زیبایی ها این دختر زشتی هایشان را نمایان می کند او را آزار می دادند، و مردانی که از او خواستگاری می کردند اما هیچکدام لیاقتش را نداشتند، و هر کدام به طریقی دلش را می شکستند، غم و غصه های روزگار دختر زیبا را آنقدر شکسته کرده کرد که وصف زیباییش دیگر از سر زبان ها افتاده بود، بانوی قصه ما خواست که زندگیش را از سر بگیرد، اما بهار زندگیش به پایان رسیده بود و دیگر مجالی نبود، مرد با خدای دیگری که سالها عاشق واقعی آن بانوی زیبا بود، او را از میان کوچه پس کوچه ها یافت و به دوز از چشم مردم نا سپاس آن شهر با خود برد، مهربانی این مرد باعث شد که آن بانوی شکسته دل٬ دوباره زیبایی و رعنایی خود را باز یابد و وصف زیباییش دوباره بر سر زبانها بیفتد، هر چند که کسی هرگز دوباره او را ندید. هزار ساله کوچه ها پر میشه از عطر یاس، اما مکان اون گل مونده هنوز ناشناس...


یه روز یه باغبونی یه مرد آسمونی
نهالی کاشت میون باغچه مهربونی
می گفت سفر که رفتم یه روز و روزگاری
این بوته یاس من می مونه یادگاری
هر روز غروب عطر یاس تو کوچه هامی پیچید
میون کوچه باغا بوی خدا می پیچید
اونایی که نداشتن از خوبیا نشونه
دیدن که خوبی یاس باعث زشتیشونه
عابرای بی احساس پا گذاشتن روی یاس
ساقه ها شو شکستن آدمای نا سپاس
یاس جوون برگ اون تکیه زدش به دیوار
خواست بزنه جوونه اما سر او مد بهار
یه باغبون دیگه شبونه یاسو برداشت
پنهون ز نا محرما تو باغ دیگه ایی کاشت
هزار ساله کوچه ها پر میشه از عطر یاس
اما مکان اون گل مونده هنوز ناشناس
هزار ساله کوچه ها پر میشه از عطر یاس
اما مکان اون گل مونده هنوز ناشناس


منبع: شادمهر عقیلی