با رویـش این گل دوبـاره، صحرای دل همچون گلستان
می شود
زمستان قلب سرد من هم این چـنین، همچون بهاران می شود
آنگونه که سزاوار است، امشب را تا صبح، دست نیایش به آسمان خواهم برد، آنکس که اکنون مرا به دست فراموشی سپرده را فریاد خواهم کرد و برای شادمانی و جاودانگیش دعا خواهم نمود، سپیده دم این شب برای من بسیار مقدس و گرامی است، لحظه ای که خورشید با نور طلایی خود پرده سیاه شب را میدرد، لحظه آغاز سالروز رویش دوباره گلی است که بسیار با عطرش معطوفم نه با رنگش، به درستی می دانم که دگر باغ رویش را نخواهم دید، از گلستان لبش گلی نخوام چید، اما گل من هرگز نخواهد خشکید، چرا که امشب را تا صبح به آب دیدگانم آبیاریش خواهم کرد. دل نوشته هایم مکرر یاد این گل است، برای آنان که با دل من پیوند دارند، شاید که گفتنش ملال آور باشد، ولی برای من دل گرمی است، دل گرمی لحظه های سرد من، پس همچنان می نویسم برای آنکس که سنگی به شیشه قلبم زد و البته برای دل پاک و تنها مانده ام، چرا که شاید دمی را آرام گیرد. باشد که همین امشب، آری همین امشب را بی خبر، آنگه در خواب ناز رویا می بینی، پاورچین پاورچین بدان سان که مزاحم نباشم، به داخل قلبت رخنه خواهم نمود، و قلب خاک خورده ام را از میان همهء قلب هایی که روی طاقچه به نمایش گذاشته ای اعاده خواهم کرد، و در آن زمان که رویای شیرینت پایان یافت و با ترس از خواب باز پس آمدی، هراسان مرا جستجو خواهی کرد و در کوچه باغ های این دیار غبار آلود با دنبال من خواهی گشت، ولی افسوس که من دیگر رفته ام، برای همیشه، در این لحظات باقی به فکر چاره ای باش که تنها تو گره گشایی، پس بشتاب و باری دیگر پا بر روی چشمانم بگذار که وقت تنگ است، آری امشب را چاره ساز باش که فردا دیر است، چرا که من فردا رفته ام، اما رویای بازگشتنت تا همیشه برای من دل گرمی است، دل گرمی لحظه های سرد من...
× تولدت مبارک ×
منبع: بیژن مرتضوی
...آنان که به ظاهر درخت اند و در باطن آتش، روزی در طوفانی سهمگین به دست چرخ بلند به زیر کشیده خواهند شد و بر زمین خواهند نشست، در فصول سرد که برای دیگران انتظار شیرین بهار است به عذابی سخت فنا شوند و از یاد و خاطره ی همگان به در روند!
...آنان که بید مجنون هستند، در سخت ترین باد های روزگار، همچون امارتی مستحکم و پا برجا، در برابر شلاق های آسمانی توانی خارج از حد تصور خواهند داشت و ضربه های آذرخش جان سوز را به آسانی تحمل خواهند کرد، چرا که افتاده ترینند و بس!
خداوندا این بنده خطا کارت را ببخش، اگر به درگاهت گناهی کردم به کرم خویش چشم بپوشان، اگر قلبی را شکستم، اگر آنچه را که برای همه بندگانت فرستادی و در نزد من به امانت گذاشتی از نیاز مندی دریغ کردم و اگر از تک تک اعضای وجودم جز آنچه خواستم که تو فرمودی مرا ببخش، خداوندا یاریم کن تا چشم هایم را همیشه بر زیبایی ها تو بدوزم، مگذار تا زیبایی آفریده هایت (بندگانت) مانع از دیدن زیبایی های تو باشد، خداوندا یاری ام ده تا زبانم همیشه در توصیف جلال و شکوه تو بچرخد، به دست هایم یاری رسان تا دست های کودکی که چشم به چشمانم دوخته را بگیرم، خداوندا تو خود بهتر می دانی که این بندهء همیشه مغرورت اکنون بر در خانه تو به زانو افتاده و در دل خویش فریاد می زند که عشقم را از من نگیر.
سلام به دوستای عزیزم، امیدوارم حال همتون خوب باشه، ببخشید اگه یه مدته که بهتون سر نمی زنم، آخه یه شیش هفت روزی حالم خوب نبود، از ساعت 2ی صبح شنبه یه بیست سی ساعتی روی تخت بیمارستان بودم، یه بیست و چهار پنج ساعتی هم توی خونه، اول خوشحال شدم و فکر کردم که دارم به آرزوم می رسم، اما متاسفانه حالم بهتر شده و البته خوشبختانه می تونم دوباره به جمع شما برگردم، به جمع دوستانی که توی این چند روز غیبتم، مدام جویای احوالم بودن، این اواخر به خصوص این چند روزی که نبودم اونقدر ایمیل برام اومده که هنوز یه چندتاییش رو نخوندم، به هر حال همین که به فکرم بودن برام کافیه.
خلاصه این فشار های روحیه لعنتی باعث شد که اینطوری بشم، وقتی حالم بهتر شد گفتم، از فکرای بیهوده و تو خالی بیام بیرون و هرگز به دنبال چیزی که از دست دادم نرم، همین کار رو هم کردم و اون قصه ای که باعث شده بود این بلاها سرم بیاد رو برای همیشه تموم و فراموش کردم، بگذریم.
خب، شما چطورین؟ خوبین؟ چه خبرا؟ کی آپدیت کرده کی نکرده؟ من که آپدیتم، تازه چند تا مطلب خوبم آماده کردم که بنویسم، امیدوارم که توی این چند روز منو فراموش نکرده باشین و بازم بهم سر بزنی!
راستی امیدوارم که پرشین بلاگی های عزیز منو ببخشن که میان بهم سر می زنن و کامنت میذارن اما من که میام بهشون سر می زنم نمی تونم براشون کامنت بذارم، آخه این پرشین بلاگ با ویندوز مدیا سنتر مشکل داره.
خوب دیگه من برم که کلی کار دارم، کلی هم درس، آخه تصمیم گرفتم بشینم درس بخونم، برم دانشگاه و به تحصیلم ادامه بدم، به نظر شما حیف نیست، که این محمد آقای ل.، متولد 1363، با رشتهء تحصیلی ریاضی که کلی زحمت کشیده تا به اینجا برسه، و در آینده می خواد از تجربه های خودش استفاده کنه، ادامهء تحصیل نده؟ به نظر خودم که حیفه، پس باید بشینم و درست و حسابی بخونم تا در آیده موفق بشم، با عشق و امید فراوون، چه اون باشه چه نباشه.
برای همتون آرزوی سلامتی و تندرستی دارم، شاد و موفق و سر بلند باشید...
گفت: "بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم"، گفتم: "باشد، تو بگذار"، گفت:"شکلات، هر بار که همدیگر را می بینم، یک شکلات مال تو یکی مال من.،" گفتم: "باشد".
هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش، او هم یک شکلات توی دست من، باز همدیگر با نگاه می کردیم، یعنی که دوستیم، دوست دوست، من تـنـدی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تـنـد تـنـد آن را می مکیدم، می گفت: "شکمو، تو دوست شکمویی هستی." و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ، می گفتم: "بخورش"، می گفت: "تمام می شود، می خواهم تمام نشود، برای همیشه بماند."...
صندوقش پر از شکلات شده بود، هیچ کدامش را نمی خورد، من همه اش را خورده بودم، گفتم: "اگر یک روز شکلات هایت را موزجه ها بخورند، یا کرم ها، آن وقت چه کار می کنی؟"، گفت: "مواظب شان هستم"، می گفت می خواهم نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستیم، و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم: "نه، نه، تا ندارد، دوستی که تا ندارد." ...
یک سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال، بیست سال شده است. او بزرگ شده است، من بزرگ شده ام، من همه شکلات هایم را خورده ام، او همه شکلات هایش را نگه داشته، او آمده امشب تا خدا حافظی کند، می خواهد برود، برود آن دور دور ها، می گوید "می روم، اما زود بر می گردم"، من می دانم، می رود و بر نمی گردد، یادش رفت شکلات را به من بدهد، من یادم نرفت، یک شکلات گذاشتم کف دستش، گفتم: "این برای خوردن"، یک شکلات هم گذاشتم آن دستش: "این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت"، یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش. هر دو را خورد، خندیدم، می دانستم دوستی من "تا" ندارد، دوستی او "تا" دارد، مثل همیشه، خوب شد همه شکلات هایم را خوردم، اما او هیچ کدام شان را نخورد. حالا با یک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد؟!
منبع: زری نعیمی - فرستنده: کسی که خودش یک بار هم نخوندش...
تو که منو نمی خوای چرا دست از سرم بر نمی داری؟ چرا راحتم نمی ذاری؟ برای تو که عشق و علاقه رو حتما با مال دنیا می سنجی و ظاهر رو به باطن ترجیح میدی، این رفتار اصلا منطقی نیست، تو که ظاهر زیبا و آراسته ای داری، تحصیل کرده هم هستی، موقعیت اقتصادی و اجتماعی عالی داری و از همه مهمتر اهل منت کشی هم نیستی، منو دیگه برای چی می خوای، یه وقت باعث کسر شان تو نشم، یه آدم بد بخت و بیچاره مثل من به چه دردت می خوره، می خوایش چیکار؟ می خوای مردانگی و غرورش رو بذاره کنار و نقش یه عروسک رو برات بازی کنه؟ که بازیچه دستت بشه؟ تا هر جوری دوست داری بکوبیش و اونم هیچی نگه؟ که دلش رو بگیری زیر پاهات له کنی؟ که بشکنیش؟ که از اشک ریختن و سکوت پر از فریادش لذت ببری؟ یعنی من حق ندارم که نخوام بازیچه دست تو باشم؟ تو که منو دوست نداشتی و نداری چرا دست از سرم برنمی داری؟ چرا نمی ذاری به درد خودم بسوزم و بسازم، بگو چرا برای هیچ کدوم از این سوالاتم جوابی نداری؟
یادته اون شب بهت گفتم که خیلی عوض شدم، از اون موقع تا حالا هم خیلی چیزا عوض شده و هم من همراه اون چیزا عوض شدم، تو هم حتما عوض شدی، و نتیجه اینکه دیگه برای هم غریبه ایم...
ببین دختر خوب، فکر نکن که من احمقم، توی عمرم با خیلی ها دوست بودم، اندازه موهای سرت، اما هیچوقت لذت دنیا رو با اعتقاداتم عوض نکردم، فقط هم دوبار عاشق شدم، که هر دوبارش این شد که می بینی، تازه تو که از جریان مریم هم با خبر بودی، اینم بدون که سیاست های احمقانهء تو هم که به خاطر صداقت خودم باورشون می کردم دیگه کاری از پیش نمی بره، پس برو و راحتم بذاره، گول حرفاتم دیگه نمی خورم، بهتر منتظر همون عشق قدیمیت باشی، شاید یه روز برگشت، اونوقت بازم یه عاشق دل شکسته داری که باهاش بازی کنی...
ضمنا برای تو که ادعای پیروی از دین خدا و پیغمبر رو داری چند تا نصیحت دارم:
همونطور که پاکی و نجابت و رفتار نیک و شایسته توشهء سفر به یه دنیای دیگهء٬ صداقت و راستی و یه رنگی هم تنها چیزیه که توی راه عاشقی به درد می خوره نه سیاست. سعی کن هیچوقت با دل کسی بازی نکنی٬ غرور کسی رو نشکنی. اینم یادت باشه که برای عاشق شدن و بودن و موندن٬ باید خودت غرورت رو بشکنی تا یه روز دلت نشکنه. البته من اشتباه کردم و غرورم رو شکستم٬ اما بی تفاوتی تو نسبت به من باعث شکستن دلم هم شد، برو غریبه برو، برای تو هم آرزوی خوشبختی می کنم، تو رو هم به خدا می سپارم و میذارم اونی که جای حق نشسته و خوده حقه درباره من و تو و خوبی ها و بدی هامون تصمیم بگیره...
راستی برات متاسفم چون دیگه این دفعه نتونستی من رو بشکنی، نتونستی خارم کنی، اصلا فکرش رو هم نکن که دارم گریه می کنم، نه عزیز این حرفا رو با دلی پر از عشق و امید و تصویری از یک آینده روشن برای خودم در کنار اون کسی که عاشقم باشه و عاشقش باشم و لبی خندون همونطوری که تو بهم می خندیدی برات می نویسم...
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لا به لای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم
منبع: *فروغ فرخ زاد - فرستنده: سارا
اگر غیر از اینه و دروغ نمیگی بهم ثابت کن٬ یه ذره وجود داشته٬ یه ذره جرات داشته باش و رو در رو باهام حرف بزن٬ اینم هرگز فراموش نکن که محمد٬ دیگه هرگز دل پاک و با صداقتش رو آسون دست کسی نمیده٬ خوب می دونی این رو نگفتم که از خودم تعریف کنم٬ مشک آن است که خود ببوید٬ گفتم که بدونی من اون کسی نبودم که تو می خواستی٬ هر کسی که محمد رو می خواد باید٬ صداقتش٬ ایمانش و از همه مهمتر عشقش رو ثابت کنه...
سه چهار سال پیش با یکی آشنا شدم، فقط با هم دوست بودم، به درست یا اشتباه بودن فرهنگمون کار ندارم، بعضی ها این چیزا رو بد میدونن، ولی من مشکلی در این دوستی نمی دیدم، یه دوستی ساده، یه دوستی که سعی می کردم همه چیز رو در اون رعایت کنم، یه دنیای نو، یه احساس دل انگیز اما پاک، مدتی که گذشت یه احساس تازه در وجودمون پا گذاشت، احساسی سرشار از علاقه و محبت، احساسی غیر قابل توصیف و ماوراء تصور، احساس پاکی به نام عشق، ما دو تا دوست عاشق هم بودم، هیچ حرفی نداشتیم که به هم نگفته باشیم، دنیا به کام هر دوتامون بود، و از دوستیمون به نحوه درست لذت می بردیم، دیگه داشتیم بزرگ می شدیم، شاید افکارمون با دیگران فرق داشت، ولی اشتباه نبود، اما یکباره ورق برگشت و در یه لحظه همه چیز از هم پاشید و نابود شد، واضح بگم، کسی که عاشقش بودم مرتکب اشتباهی شد که در هیچ دین و مذهبی پذیرفته نبود، پذیرفتنش خیلی برام سخت بود، اما حقیقت داشت، شاید مقصر من بودم، شاید براش کم گذاشتم، چرا مراقبش نبودم؟ انگار که تمام دنیا رو روی سرم خراب کرده بودن، اون لحظه بود که معنی واقعی غم و غصه رو احساس کردم، نشستم و زار زار به حال خودم گریه کردم، چند وقتی که گذشت اومد پیشم و گفت اشتباه کرده، اظهار پشیمونی کرد، خواستم مقاومت کنم اما نتونستم، وجودش به وجودم پیوند خورده بود، قلب شکستم که پیشش به امانت مونده بود باعث شد تا بیشتر فکر کنم، با خودم گفتم که، اگر ببخشمش به خودم ثابت می کنم که عاشقش بودم پس هنوزم می تونم باشم، از اشتباهش گذشتم و بهش گفتم همه اشتباه می کنن ولی همیشه راه بازگشت و جبران هست، و دیگه چیزی به روش نیاوردم، دوباره با هم شدیم اما از اون به بعد دیگه مثل قدیم وجودش گرم نبود، نمی دونستم برای چی ولی احساس می کردم که مثل سابق نیست، بعد از یه مدت کوتاه فهمیدم که احساسم اشتباه نبوده و اظهار پشیمونیش تنها یه دروغ بوده و بس، خودش رو به من نزدیک کرد تا به اهداف مادی و بی ارزشه خودش برسه و به راحتی دوباره من رو در هم شکست و تنهام گذاشت و رفت، دیگه همیشه سرم توی خودم بود و به هبچ چیز و هیچکس هیچ فکری نمی کردم، قسم خوردم که دیگه هرگز عاشق نشم، حرف زدنم ، لباس پوشدنم و خیلی چیزای دیگه رو هم عوض کردم، هیچ وقت به دیگران درباره خودم راستش رو نگفتم تا هیچ کس چیزی نفهمه، تا اگه کسی من رو می خواد به خاطر خودم بخواد، نه به خاطر چیزایی که دارم، تقریبا یکی دو سالی گذشت و من هنوز بدون عشق زندگی می کردم، واقعا سخت بود، سعی کردم خودم رو عوض کنم، خواستم دوباره عاشق بشم و عاشق بمونم، این تلاش ادامه داشت تا وقتی که یه روز یه جا با یه نگاه دلم رو باختم، قسمم رو شکستم و به دامش اسیر شدم، اما بی خبر از این که به دختری بی احساس وابسته شده بودم، به کسی که وجودش از سنگ بود، بودن یا نبودنم هیچ فرقی براش نمی کرد، خلاصه هر جور که بود اجبارا داستان دوباره عاشق شدنم هم به پایان رسید، بازم در هم شکستم و در جاده بی انتهای نا امیدی قدم برداشتم، دوباره قسم خوردم که هرگز توی چشمی که نمی تونم فراموشش کنم نگاه نکنم، مدت هاست که این احساس رو دارم، احساس عشق رو از دل بیرون کردن یعنی بی احساس بودن...
وقتی فرشته ها سال رو تحویل دادن و رفتن، عطرشون رو توی قلبم احساس نکردم، از یه آدم بی احساس، بیشتر از این نمیشه انتظار داشت، هیچی برام فرقی نکرده بود، گذشتن از قشنگ ترین و کمیاب ترین لحظات زندگی به عنوان آخرین لحظه های انتظار برای اومدن کسی که می دونستم هرگز نمیاد بیشتر از همیشه این حس رو در من تقویت می کرد، بی احساس بی احساس بی احساس، نه شور و شوقی نه لبخندی تبسم آمیز...
اما الآن همه چیز عوض شده همه چیز، دیروز بعد از سه چهار سال گفتم برم سیزده بدر ببینم چه خبره و دنیا دست کیه:
از شهر خارج شدم، جاده ها اطراف کم کم خاکی می شدن و زمین های زراعی و گندم کاری شده پدیدار، مدتی همین جور بود تا به جای رسیدیم که کاملا متفاوت بود، یه جایی با رنگ سبز، با صدای دلنشین و ظاهری بلند قامت و مرتفع، ساکت به نظر می رسید و آروم، ولی اگه خوب گوش می کردی، صدای دلنشین شر شر آب و پرنده ها، رنگ سبز علفزارهای طولانی که آخرش دیده نمی شد و درختای سر به فلک کشیده، جسم و روح آدم رو شدیدا تحت تاثیر خودش قرار می داد و انگار که به اوج آسمون می برد، شاید ظاهر طبیعت واقعا اونجوری نبود که میگم، اما قرار گرفتن در اون همه زیبایی که چند سالی ازشون دور بودم این احساس رو در من تداعی می کردم، چه احساس قشنگی، رمانتیک رمانتیک مثل قدیما، گشتم و یه جای خلوت پیدا کردم، فقط صدای جاری آب بود و پرنده ها، خیلی ذوق کرده بودم، همش خدا خدا می کردم، زمزمه هام کم کم داشت به فریاد تبدیل می شد، چند تا نفس عمیق کشیدم، انگار هاله ای از احساسی سبک من رو در بر گرفته بود، از خود بی خود شده بودم...
"رفتم لب آب نشستم، کوله پشتیم رو در آوردم و توش رو نگاه کردم، وای خدای من، همش غم و غصه و دل تنگی، با آرامش یکی یکی بر می داشتمشون و می انداختمشون توی آب، همینطور سبکتر و سبکتر می شدم، کارم که تموم شد، دنبال آب رو گرفتم و رفتم بالا، داشتم دنبال سر منشائش می گشتم، وقتی پیداش کردم باورم نمی شد، هاله ای از نور به شکل خورشید، رفتم جلو و خودم رو در اون گم کردم..."
وقتی به خودم اومدم هنوز خدا خدا رو زمزمه می کردم و بعد از مدت های اولین قطره های اشک از چشمام سرازیر می شدن و من سبکتر و سبکتر می شدم، احساس سبکی بیش از حد، دیدن زیبایی طبیعت و رویای کوله بار غم و چشمهء آب و هاله ای نورانی به شکل خورشید، باعث شد که حضور خدای مهربون رو در ذره ذرهء وجودم احساس کنم، عجیب روم تاثیر گذاشته بود، اونقدر که حس تازه ای رو در من به وجود آورد، از خودم چرا ها پرسیدم، اما برای هیچ کدوم جوابی نداشتم، اون موقع فهمیدم که نا امیدی چقدر بده، فکر می کردم که امیدوارم، اما حقیقت چیز دیگه ای بود و من نا امیدتر از نا امیدی بودم، اما چون با دیدن اون همه زیبایی و رویا های لحظه ای، قلبم نو شده و تفکر تازه ای در من پدیدار شده بود، وجود خدا رو هم شدیدتر از همیشه احساس می کردم، خواستم رویاهام رو به حقیقت تبدیل کنم، کوله بار غم و غصم رو در آوردم و انداختم توی آب و به جاش کوله پشتی سبک امید رو انداختم پشتم که پر از عشق و آرزو بود، سبک سبک سبک و نه به سنگینیه کوله بار غصه...
حالا می خوام از اول شروع کنم، از اول اول اول، می خوام بازم عاشق باشم، عاشق عاشق عاشق، می گردم دنبال اون کسی که می خوامش، اون کسی که من رو می خواد، من رو برای خودم می خواد نه برای چیزایی که دارم، اونی که باهام بمونه، اونی که باهاش بمونم، نه توی خیال و رویا، توی حقیقت، چیزی که وجود داشته باشه، اونی که وجودش آرومم کنه، اونی که وجودم آرومش کنه، و در کنار هم بودنمون با یاد خدا برای هر دوتامون احساسی لذت بخش باشه، در بعضی از دوستی ها لازم نیست که حتما افکار منفی رو دنبال کنیم، لازم نیست که حتما این دوستی ها و عاشق بودن ها به ازدواج ختم بشه، و البته اگر شد هم که چه بهتر، این دوستی ها می تونه برای دوست داشتن و عاشق بودن و زندگی کردن باشه، حالا که خدا می خواد بمونم و آزمایش بشم، پس منم مقاومت می کنم، تا آخرین شماره نفسم، تا آخرین قطره وجودم، و تا آخرین لحظه عمرم، شما هم برام دعا کنید که خیلی محتاجم، خدایا منو ببخش، می خوام برای چندمین بار قسمم رو بشکنم، با قلبم پاکم که همیشه یاد تو در اونه، می خوام دوباره عاشق بشم، عاشق بمونم، و عاشق بمیرم، با قلبی نو، سالی نو، و افکاری نو...
فرستنده: سارا
منبع: ماهنامهء موفقیت
دوست داشتن همچون سیب سرخی است با عطر عشق نه رنگ هوس
ما آدما به دنیا میایم تا زندگی کنیم، پاک باشیم و از زندگیمون به نحوه درست لذت ببریم، حالا میخوام بدونم توی یه زندگی پاک چی میتونه لذت بخش تر از داشتن یه دوست خوب باشه، یه دوست با صداقت، البته یه دوست خوب هر کسی می تونه باشه پدر و مادر، خدا، یا حتی مهربونی مثل...
هر آنچه که می شنوی
به نحوی معنایش روشن
است
ما همه سرنشینان یک سفینه ایم و به پیش می رویم
از اولین بار که صدای
زندگی شنیده شد
تا آخرین صدای انسان در این کره ی خاکی
همیشه سوال این بوده
است که
به کجا می رویم؟ به کجا می رویم؟
ادامه بده٬ ادامه بده
روشنایی
نقره فام در کنار تو است
بگیر دستی را که راهنمای تو است
تا از این شب به
جایی برویم که از آنجا امده ایم
ادامه بده٬ ادامه بده
وقتی برگ های پاییزی به
زمین می افتند
و صدایی می شنوی که تو را به دوردست فرا م یخواند
آنگاه هراس
مکن٬ به راهت ادامه بده
ادامه بده٬ ادامه بده
عشق دختر زندگی است٬
تسلایی
برای مبارزه و تلاش
همیشه در کنار تو است٬
تو را در ادامه ی راه یاری می
کند
آه٬ می گویند که ستارگان آسمان
ارواح کسانی هستند که می میرند
آیا
زمانی که به مقصدمان می رسیم٬
آنها را دگر بار خواهیم دید؟
(این دفعه سارا ترجمش کرد٬ اگه اشتباه دیگه با خودشه)
منبع: Chris De Burgh
Whatever the words that you
hear,
Somehow the meaning is clear,
We're all on the same ship together,
moving on,
From the first time that life could be heard,
To the last
sounds of men on this earth,
The question is always the same,
Where are we
going, where are we going?
Oooh, Carry on, Carry on,
There's a silver
light beside you,
Take the hand that's there to guide you
Through this
night to where we came from,
Carry on, Carry on,
When the autumn leaves
are falling,
And you hear the voices calling you away,
Then do not fear,
you'll carry on,
Carry on, Carry on...
Love is the daughter of life,
comfort to trouble and strife,
She's always beside you to help you carry
on,
Oh they say that the stars in the sky,
Are the souls of the people who
die,
Will we meet them again when we reach our destination?
Sratseht
rofesruo cates,
Nwonknu no it anitsed,
Dlroweht gnillacsi esrevinu
eht,
Ecalp gnitser lanif dnatsal rehs-drawot,
Ooh carry on, carry
on,
There's a silver light beside you,
Take the hand that's there to guide
you
Through this night to where we came from,
Carry on, carry on,
When
the autumn leaves are falling,
And you hear the voices calling you
away,
Then do not fear, you'll carry on, carry on,
Carry on, carry
on...ooh carry on...
دیگه واقعا" برات نامه نمی فرستم، دیگه می خوام فراموشت کنم، برای همیشه، دیگه ازت متنفرم، برای همیشهء همیشهء همیشه، حالا که می خوای عذاب بکشم، امیدوارم که حتی یه لحظه خوش هم زندگیت نبینی. (19/11/1383)
منبع: ماهنامهء موفقیت
منبع: مریم حیدرزاده
منبع: فرشید امین
منبع: مریم حیدرزاده
منبع: امیر تو نت
منبع: افسونگر