محمدم، هستی من، وجود من، سلام. محمد جان این آخرین باری که برات نامه می فرستم، دیگه نمی تونم بیشتر از این خودم رو پیش تو کوچیک کنم، دیگه نمی خوام تحقیر بشم، می خوام برای آخرین بار التماست کنم، می خوام برای آخرین بار ازت بخوام که برگردی پیشم، محمدم اگه بخوای داد می زنم، بخوای فریاد می کشم که اشتباه کردم، اون قدر فریاد می زنم تا همهء دنیا بفهمه. محمدم یادت میاد روزای خوشی که با هم داشتیم، لحظه های قشنگ پرواز دو تا پروانه رو، لحظه هایی که کنار هم بودیم، شبایی که زیر نور ماه با هم قدم می زدیم، لحظه هایی که صدای نفس های همدیگه رو به آغوش می کشیدیم، یادته بوسه های عاشقنمون، وقتی که سرم رو میذاشتم روی شونت و برام حرفای قشنگ شقنگ می گفتی، یادته وقتی توی چشمای همدیگه نگاه می کردیم، یادته که توی اون لحظه با سکوتمون هزار تا حرف عاشقونه به هم می گفتیم. محمد با محبت و با احساسم چرا اینقدر سنگ دل شدی چرا اینقدر نسبت به من سرد شدی، محمدم حالا از همیشه تنهاتر هستم، چرا می خوای تنهایی عذابم بده، چرا برنمی گردی پیشم، محمد چرا جواب نامه هام رو نمیدی، چرا، چرا، چرا؟ دیگه خسته شدم از بس که التماست کردم، دیگه چی باید بهت بگم تا باورم کنی، چی باید بگم که بفهمی دوستت دارم، بفهمی عاشقانه می پرستمت، چی کار باید بکنم تا باور کنی پشیمونم، یه راهی جلو پام بذار که بتونم، برگردم پیشت، بتونیم با هم باشیم، اون لحظه های قشنگ رو تجربه کنیم، محمدم کمکم کن. محمدم شبا موقع خواب چشمام پر از اشک، شبا همش خواب تو رو می بینم، همیشه توی فکر تو هستم، نمی تونم یه لحظه فراموشت کنم، محمدم هیچکی برام مثل تو نمیشه، هیچکی مثل تو با صداقت و با محبت و با احساس نیست، محمدم با من باش، یه بار دیگه بهم فرصت بده، فرصت بده تا همهء اشتباهاتم رو جبران کنم، اجازه بده برات بمیرم تا باورم کنی، محمدم فقط یه بار دیگه بهم فرصت جبران بده. (15/11/1383)
دیگه واقعا" برات نامه نمی فرستم، دیگه می خوام فراموشت کنم، برای همیشه، دیگه ازت متنفرم، برای همیشهء همیشهء همیشه، حالا که می خوای عذاب بکشم، امیدوارم که حتی یه لحظه خوش هم زندگیت نبینی. (19/11/1383)
دوست خوب انقدر در بیان احساسم دچار هیجان شدم که فراموش کردم نام و نشانی کلبهی کوچکم رو براتون به یادگار بزارم و بعد هم هر چه تلاش کردم در همون بخش امکانش میسر نشد. باز هم امیدوارم از صحبتهام دلگیر نباشید.
نیوشای سخن
نه برعکس٬ بیشتر از اون چیزی که فکرش و بکنی خوشحال شدم...
سلام خوبی خیلی درد ناک بود . وب قشنگی داری عزیز فعلا بای
ممنون که بهم سر زدی سهیل جان...
سلام عزیز دل من خوندم نمی دونم چی باید بگم ولی در یک زمانهایی بین راه عشق وایمان واحساس بایستی عقل را انتخاب کرد و از خیلی چیزای دیگه هم گذشت سعی کن دوست من تعهد و مقدم بر تفاهم ندونی و همیشه ابتدا تفاهم رو در نظر بگیر وبعد در فکر مراحل بعدی باش بازم باهم صحبت می کنیم بعدا
آره٬ خیلی شدید به یه نفر محتاجم که یه حرفایی رو بهش بگم...
سلام زیبا بود و دردناک اما بدان زندگی همینه باید سخت و سوخت زیبایی زندگی در همینه موفق باشی به من هم سر بزن خوش حال میشم
آره عزیز منم همیشه سوختم و ساختم٬ چون چارهء دیگه ای نیست...
دوست گرامی درود..من فکر می کنم گرچه معلوم است که این ماجرا هوس بوده و لیکن نویسنده را نباید کاملا نا امید کرد با این فرق که این بار رابطه را در حد یک دوستی ساده حفظ نمود...
درسته ولی به بعضی آدما نمیشه اطمینان کرد٬ خودت رو بذار جای من٬ آیا حاظر بودی برای سومین بار بهش اطمینان کنی؟
یادم میای یه روزایی بود ... نه خیلی دور ... یکی رو خیلی دوستش داشتم ... اصلا دنیا بود و ما دو تا ... وقتی تو چشای هم نگاه می کردیم اشکمون در می اومد ... اونقدر همدیگه رو دوست داشتیم که حد و حساب نداشت ... اونقدر دستای هم رو فشار می دادیم که قلبامون می خواست از تو سینه هامون در بیاد ... هیچ حرفی نداشتیم که به هم نگفته باشیم ... اما دنیا بهمون حسودی کرد ...
حالا فقط به یه نفر امید دارم که اون روزا رو برگردونه ...
هیچ آدمی اونقدر ثروتمند نیست که بتونه گذشتشو بازخرید کنه ...
اما یکی هست که می تونه گذشته رو باز آفرینی کنه ...
متاسفم که گذشتهء شما هم اینجوری شده. قصد نصیحت ندارم٬ اما مد نظر داشته باش این دنیا نبوده که به شما حسودی کرده و باعث شده اون دو تا دست عاشق که با محبت همدیگه رو می فشردن از هم جدا بشن٬ چرا من و شما همیشه میخوایم اشتباهات خودمون را پای دیگران و سرنوشت و کارای دنیا بندازیم٬ همیشه کارای خودمون که ایراد داره٬ گاهی اونقدر که باز آفرینی گذشته حتی در ذهن ما هم میسر نیست٬ به هر حال امیدوارم که به آرزوهات برسی و اون روزای قشنگ گذشتت تولدی دوباره پیدا کنه٬ همیشه امیدت به خدا باشه دوست من...
گر خواهی جهان در کف اقبال تو باشد / خواهان کسی باش که خواهان تو باشد .
من خواهانش بودم٬ همیشه٬ ولی بارها و بارها ازش پشت پا خوردم...
سلام عزیز خبری نشد ازت
از شعر ناز آفرین بفم میگه خواهان کسی باش که خواهان توباشه
عزیز تو از اول مسیرت اشتباه بوده تا سریام بری غلط می ره
بیشتر به اون شعر فکر کن منتظرتم خبرم کن
شاید نازآفرین میخواد بگه اون تو رو میخواد که اینجور نامه ای برات می نویسه٬ شاید هم میخواد بگه اگه تو رو میخواست تنهات نمی ذاشت٬ کسی رو بخواه که قلبا" تورو بخواد...
ممنونم که نظر بالاییم رو خوندی و جواب هم دادی ...
حالا که دوباره نظرمو خوندم می بینم یه چیزایی کم گفتم ...
منظورم از تمام حرفایی که اون بالا زدم این بود که ما دو تا خیلی همدیگه رو دوست داشتیم ...
منظورم از این که دنیا بهمون حسودی کرد این بود که من اشتباه کردم ... بالاخره منم بخشی از دنیام دیگه ...
اشتباه کردن هم بخشی از زندگیه ...
و بالاخره منم امیدوارم روزای خیلی خوبی داشته باشی ...
خیلی خوب شد که صحبتت رو کامل کردی٬ البته بازم میگم من اصلا" قصد نصیحت کردن نداشتم...
من واقعا خستم از این بچه بازیات و دروغات از این دزد لیس بازیات واقعا کاش دلیله رفتنتو می فهمیدم و دلیله اینجوری اومدنتو
منضورم دزد و پلیس بازی بود
سلام در حال وبگردی بودم که به این وبلاگ قشنگ برخوردم٬ گفتم حالا که آمدم جواب سوالتون رو هم بدم٬ من فکر می کنم باید برگردید پیشش ٬ گناه داره تفلک ٬ ببین چقدر داره التماس میکنه. دوست من همیشه برای هر خطایی راه برگشت هست ٬ زیاد سخت نگیرید٬ آیا دلیل قانع کننده ای دارید که به کسی که میگه دوستتون داره و اینجوری التماستون می کنه پشت کنید؟ منتظر جوابتون هستم ٬ بازم بهتون سر میزنم ٬موفق باشید
آره عزیز٬ دلایلی دارم که حد اقل برای خودم قانع کننده هست٬ یعنی دقیقا" همون جوابی رو که مریم دادم٬ فردا می ذارم توی وبلاگ٬ خوشحال میشم بخونی و بازم نظر بدی٬ شاد باشی...
محمد جان برای چی همش نظر های منو پاک میکنی
سلام... این نامه ها وارده بود یا ارساله؟ اینطوری که بوش میاد وارده بوده... خیلی متاسفم... برای خودتون سخت نبود؟ حیف نیست آدم یه کسی که دوسش داره رو تنها بذاره؟
آشول جان حیف من بودم که مدتها به پاش سوختم٬ تازه من دوستش داشتم٬ حالا دیگه خبری از دوست داشتن نیست٬ ممنونم که بهم سر زدی...